«یک روایت» عنوان رشته گفتوگوهایی است که تجربیات شخصی و اجتماعی شخصیتهای شناخته شده ایرانی را روایت میکند. این ویژه برنامه تلاش دارد نگاهی صمیمانه و نزدیکتر داشته باشد به تجربه زندگی چهرههای آشنا از زبان خودشان.
در برنامهای دیگر از این مجموعه با لیلی امیرارجمند، از بنیانگذاران و مدیرعامل کانون پرورش فکری کودکانونوجوانان در دوران حکومت پهلوی به گفتوگو نشستهایم. لیلی امیرارجمند که پیش از ازدواج، لیلی جهانآرا نام داشت، از دوستان نزدیک شهبانو پهلوی در دبستان و دبیرستان بود. گفتوگو با خانم امیرارجمند با تمرکز بر روزهای شکلگیری کانون پرورش فکری کودکانونوجوانان و مسائلی که پس از آن رخ داد، انجام شده است.
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان که با تلاش لیلی امیرارجمند و پشتیبانی شهبانو فرح پهلوی در اوایل دهه ۴۰ کارش را در ایران آغاز کرد، با تشکیل شبکهای گسترده از مراکز فرهنگی و کتابخانهها در دهه ۴۰ و ۵۰ خورشیدی، به یک مرکز آموزشی غیردولتی و تولیدات فرهنگی تبدیل شد.
تابستان گذشته وبسایت سایتاندساوند خانم امیرارجمند را به عنوان یکی از معماران کلیدی سینمای ایران انتخاب کرد و کانون پرورش فکری کودکانونوجوانان را خانه تولید بیعیب و نقص تولیدات فرهنگی ممتاز دانست.
Your browser doesn’t support HTML5
خانم امیر ارجمند، برگردیم به روزهای نوجوانی شما، که در دبیرستان رازی تهران با شهبانوی آینده ایران، فرح پهلوی همکلاسی و دوست بودید. از آن روزها برای ما بگویید.
من با علیاحضرت شهبانو از ۹ سالگی دوست بودم، از موقعی که جفتمان میرفتیم مدرسه ژاندارک در ایران، تهران. مدرسه فرانسوی که خواهران کاتولیک فرانسوی آن را اداره میکردند. تا کلاس نهم هم همهمان آنجا بودیم، بعد رفتیم دبیرستان رازی، که یک قسمتش فارسی بود، برای پسرها فقط بود و یک کلاس کوچک هم آن کنارش داشت که ما در آن بودیم و فرانسه میخواندیم و معلمهایمان همه فرانسوی بودند. آن زمان هم ایشان یک سال از من عقب بودند، به یک دلیلی که من را یک سال جلو انداختند. یعنی عوض این که از کلاس سوم دبستان بروم چهارم، بردند مرا پنجم.
حتماً خیلی باهوش بودید دیگر.
یادم نیست چرا، نمیخواهم از خودم تعریف کنم. به هرحال من از ایشان و آن یکی دوستم که لیلی [متین]دفتری بود یک سال جلو بودم ولی آن قدر با هم دوست بودیم که تمام نهارهایمان را با هم میخوردیم. ناهارهایمان را هم از خانه برایمان میآوردند. این است که موقع نهار دور هم جمع میشدیم، نهارمان را میخوردیم بعد هر کداممان میرفتیم سر کلاسمان. بعداً بیرون از مدرسه خب تولدها بود یا هر چیزی بود همیشه باهم بودیم.
خانم امیرارجمند، پس دوستی شما برمیگردد به دوران دبستان و ۹سالگی. به هرحال ۵۶ سال پیش شما در واقع کانون...
حالا زیاد حساب نکنید که سن من بالا میرود!
به هرحال ۵۶ سال پیش شما کانون پرورش فکری کودکانونوجوانان را با یک کتابخانه کوچک برای کودکان پایهگذاری کردید. چه موضوع یا انگیزهای اصولاً باعث شد که در آن روزها به فکر ایجاد کتابخانه کودکان افتادید؟
دلیلش این است که وقتی دانشگاه تهران را تمام کردم و لیسانسم را گرفتم، رفتم به آمریکا و رفتم به دانشگاه راتگرلز در نیوجرسی و مسترز [در رشته] کتابداری و یک مسترز [در رشته] ادبیات کودکان گرفتم. بعد برگشتم به ایران و حضور علیاحضرت شرفیاب شدم و گفتم قربان چرا ما درست نکنیم؟ چون تخصصم شده بود کتابخانه بچهها. لابهلایش هم یونسکو به من یک اسکالرشیپ داده بود، رفتم پاریس، یک جایی هست نزدیک پاریس، کلامَر.
بیشتر در این باره: لیلی امیر ارجمند بهعنوان یکی از ۱۰۰ قهرمان پنهان تاریخ سینما انتخاب شدو اولین کتابخانهای را که فقط مال کودکان بود، من آن جا دیدم، که اتوبوس داشتند، کتاب تویش بود... خلاصه با کتابخانههای کودکان آشنا شدم. وقتی آمدم ایران، به ایشان پیشنهاد کردم که ما هم یک کتابخانه درست کنیم برای بچهها. آن موقع هم تازه داشتند پارک فرح را میساختند و هنوز درست درست نشده بود.
خلاصه ایشان دستور دادند و یک تکه زمین به ما دادند و مهندس نادر اردلان که مهندس آرشیتکتِ آنجا بود، نقشه کتابخانه را به ما داد، البته با خصوصیاتی که من به او داده بودم که چه میخواستم تویش باشد که نه اینکه فقط یک کتابخانه باشد، بلکه یک اتاق برای فیلم باشد، یک اتاق برای صفحه [و گرامافون] باشد، میخواستم تئاتر و سینما داشته باشند. چیزهایی که اصلاً در ایران وجود نداشت.
ایشان این نقشه را دادند و ما اولین کتابخانه کانون را مشغول شدیم به ساختن. در زمانی که این کتابخانه ساخته میشد، من تصمیم گرفتم یک مقداری ببینم وضع کتابخانه مدارس در تهران چطور است، چون زیاد با آن آشنایی نداشتم.
این کتابخانه کودکان که به هرحال ساخته شد، در مدت کوتاهی تبدیل به یک مجتمع فرهنگی و هنری شد که حتی به دورترین روستاهای ایران هم راه یافت و علاوه بر کتابخانه سیار برای کودکان، فیلم سینمایی هم به طور سیار برای کودکان در روستاها نمایش داده میشد. میشود بیشتر در این مورد هم صحبت کنید؟ راز این گسترش سریع و تا حدی غیرمنتظره به تصور شما چه بود؟
در زمانی که این یک دانه کتابخانهمان به اصطلاح ساخته میشد، با آن دوستم خانم همای زاهدی، خواهر اردشیر زاهدی، میرفتیم جنوبشهر، خودمان از جیب خودمان کتاب میخریدیم، کتابهای فارسی برای کودکان که خیلی هم کم بود، میخریدیم و میبردیم در جنوبشهر در مدارس، میگفتیم یک اتاق به ما بدهید ما برایتان کتابخانه درست کنیم. خلاصه...
ظاهراً آقای احسان یارشاطر هم در این راه با شما همراه بود.
بعداً که به اصطلاح کانون فرمال و آفیشال (رسمی) و اینها شد که علیاحضرت هیئت امنا درست کردند و خودشان رئیس هیئت امنا بودند، آن موقع احسان یارشاطر آمد جزو هیئت امنای ما. ولی حالا قبل از این داستانها، ما میرفتیم مدارس، کتاب میبردیم که ببینیم بچهها چه واکنشی نشان میدهند به این کتابها. خیلی البته [واکنششان] خوب بود. خلاصه، بین این کتابخانههای جنوبشهر تهران -که فقیرنشین بود- و کتابخانه پارک فرح -که فقیرنشین نبود البته-، ما شروع کرده بودیم به توزیع کتاب.
بعد علیاحضرت گفتند خب، پس این کار را حرفهای کنیم و قرار شد اسم بگذاریم برای این مؤسسه، که آقای یارشاطر، این اسم «کانون پرورش فکری کودکانونوجوانان» را پیشنهاد کردند و ما یک هیئت امنا تشکیل دادیم که ایشان جزو آن بودند، علیاحضرت به اصطلاح رئیس هیئت امنا بودند، و وزیر آموزش، وزیر فرهنگ، وزیر اقتصاد، سازمان برنامه و اینها را آورده بودیم و میخواستیم از ایشان پول بگیریم!
در واقع به خاطر نفوذ شهبانو شما میتوانستید این وزرا را جمع کنید و کارهای کانون را پیش ببرید.
بله، مسلماً! برای این که من اگر تنهایی میرفتم که یک دختر جوان بیستوچندساله، کی به من محل میگذاشت؟ با وجودی که عینک میزدم برای این که قیافهام پیرتر نشان بدهد. ولی معهذا اگر ایشان نبودند که به این زودی و بتوانیم این قدر خوب کار کنیم، امکان نداشت. واقعاً ایشان پشت ما بودند و کاملاً به اهمیت این موضوع متوجه شده بودند. به حدی که روزی که پیشنهاد کردم پس ما یک قسمت انتشارات درست کنیم که خودمان کتاب برای بچهها منتشر کنیم، اولین کتابی که انتشار دادیم، ترجمه «دخترک دریا» بود که خود علیاحضرت ترجمه کردند و نقاشی کردند، کار هانس کریستین اندرسن، حتما شنیدهاید. و این اولین کتاب کانون بود که علیاحضرت ترجمه کردند. [گفتم تا] به شما نشان دهم چقدر علاقهمند بودند.
خانم امیرارجمند، با گسترش فعالیتهای کانون در زمینه هنر سینما و تئاتر و انیمیشن، عدهای از نویسندگان و فیلمسازان موسوم به موج نو هم به کانون جلب شدند و شنیدهام که همکاری تنگاتنگی با کانون داشتند. آیا اینگونه مسائل برای شما مشکلاتی به وجود نمیآورد؟ اگر میآورد، شما چگونه این مشکلات را در آن روزگار رفع و رجوع میکردید؟
بله، این کاملاً درست است. ما وقتی قسمت سینما را درست کردیم که من فیروز شیروانلو را گذاشتم در صدرش. یک عده آدمهایی که خیلی استعداد داشتند ولی کتی بودند، آنموقع ما این طور میگفتیم، آمدند توی کانون. من هم که ترس نداشتم، گفتم خب بیایند. بعد خودم با ایشان مصاحبه میکردم و میبردم آن موقع با پرویز ثابتی که تازه مثل این که شروع به کار کرده بود و در ساواک کار میکرد، با او دوست شدم، یعنی روزی نبود که من سه دفعه گوشی تلفن دستم نباشد و با پرویز ثابتی صحبت نکنم و نگویم فلان کس را ول کن از زندان بیاید بیرون، دارد برای من کار میکند.
یک حالتی شده بود که اسم کانون را گذاشته بودند لانه زنبور! یعنی تمام این آدمها برای من کار میکردند و دست از پا خطا نکردند در مدتی که برای کانون کار میکردند، و همه خوشحال بودند. هم ساواکیها خوشحال بودند هم ماها.
به لانه زنبور اشاره کردید خانم امیرارجمند. با وجود این که کارهای کانون جنبه فرهنگی داشت، برخی در همان روزها هم میگفتند که در کانون کتابهای سیاسی منتشر میشود و این کتابها دست به دست میگردد، مثل کتاب «ماهی سیاه کوچولو» صمد بهرنگی. این موضوع تا چه اندازه به واقعیت نزدیک بود؟
به واقعیت نزدیک نبود، برای این که ماهی سیاه کوچولو یک داستان خیلی سادهای بود که اصلاً جنبه سیاسی نداشت. منتهی آن موقع.... شما هرچه را بگیرید میتوانید هر جور بخواهید تفسیر کنید و بگویید معنیاش این است! ولی اصلاً چنین چیزی در نظر نبود. من خودم اصلاً پایم را گذاشته بودم و میگفتم ما اصلاً سیاسی نیستیم. حالا من نزدیکم به دربار یا شماها هر عقیدهای داشتهاید یک موقعی به جای خودش! در کانون عقیده سیاسی نیست. و واقعاً نبود. «ماهی سیاه کوچولو» هم اصلاً سیاسی نبود. اینها همه را [از خودشان] درآوردهاند.
افراد هنرمندی چون عباس کیارستمی، بهرام بیضایی، امیر نادری، پرویز کلانتری، علیاکبر صادقی، فرشید مثقالی، و مرتضی ممیز از جمله هنرمندانی بودند که نخستین آثار خودشان را در واقع در کانون تولید کردند و چندنفر از همین افراد هم با همین آثار، جوایز معتبری در سطح جهانی به دست آوردند. آیا اینگونه پیشرفتها اصولاً موجب حسادت برخی از منتقدان کانون نمیشد؟
لابد میشد! ولی من که حواسم به این چیزها نبود. من محل به هیچکس نمیگذاشتم و کار خودم را میکردم. اصلاً ایده این که ما برویم توی فستیوال فیلم شرکت کنیم مال خودم بود. اینها جوان بودند و خیلی هم استعداد داشتند ولی به فکرشان نمیرسید ما حالا اگر یک فیلمی درست کنیم میتوانیم برویم در فستیوالی جایی. من میدانستم چون خودم جزو ژوری بودم. این تنها اعتباری است که برای خودم میگیرم که این ایدهها را من به ایشان میدادم، مثلاً میگفتم بروید دنبال این. مثلاً انیمیشن، همین طور که میگویید زرینکلک، که خودش افسر گارد شاهنشاهی بود، این آدم را فرستادمش بلژیک که انیمیشن یاد بگیرد، و اولین فیلمهای انیمیشن را زرینکلک برای کانون درست کرد. یعنی میخواهم بگویم یک جاهایی یک استعدادهایی پیدا میکردیم که هیچکس فکرش را نمیکرد. اینطوری پیش رفتیم و این استعدادها را جمع کردیم.
بیشتر در این باره: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان با سینمای ایران چه کرد؟به نکته خوبی اشاره کردید. در واقع میخواستم ازتان بپرسم که اصولاً شما افراد نخبه و کارآمد را برای همکاری با کانون جلب میکردید؟ یعنی آیا شما به دنبال آنها میرفتید یا آنها بودند که داوطلبانه به کانون مراجعه میکردند؟
هر دو جورش بود. مثلاً یک موقع من راجع به یکی میشنیدم، یا کارش را میدیدم، خب خودم میگفتم بیاید و باهاش حرف میزدم. یک موقعی هم بود که آنها میآمدند و میگفتند ما این کارمان است و شما ببینید، خودم نگاه میکردم، اگر بد بود که خیلی مودبانه میگفتم نه، به درد ما نمیخورد و اگر هم خوب بود فوری میچسبیدم. مثلاً زرینکلک، افسر گارد! کی فکر میکند بتواند یک چنین انیمیشنهایی درست کند و چنین نقاشی بکند؟ مثلاً من یک دفعه که رفتم کاخ نمونهکارش را به من نشان داد، دم در کاخ که وارد میشدم، گفتم این فوقالعاده است! مثلاً پسفردا که من اداره هستم بیا و مرا ببین. اینجوری. واقعاً یک مقدار هم شانس بود.
و البته بدون تردید نفوذ و رابطهای که شما با شهبانو داشتید خیلی از درها را به روی شما میگشود.
بله، خیلی. بله، کاملاً.
و شما خودتان هم خیلی فعال و پرتلاش بودید. همانطور که اشاره کردید در تلفنهایی که به آقای ثابتی میکردید و مسائلی از این قبیل. میدانم با بسیاری از وزرا در تماس نزدیک بودید و مرتب با ایشان صحبت میکردید برای بودجه و ... حتی شنیدهام در سال ۵۷ بودجه کانون حتی از بودجه وزارت اطلاعات و جهانگردی بیشتر بود و کانون ۲۴ کتابخانه در تهران و دهها کتابخانه در دیگر شهرهای ایران داشت. آیا به خاطر دارید در سال ۵۷ جمعاً چه تعداد کتابخانه و مراکز فرهنگی وابسته به کانون در سراسر ایران بود؟
یعنی میشود درست قبل از انقلاب؟ اگر درست یادم باشد ما ۳۲۵ تا کتابخانه داشتیم، به اضافه کتابخانههای سیارمان که هم اتوبوس بود، هم جیپ بود و هم قاطر. بستگی به این داشت که کجا میرفتند. کتابدارهایمان یک عده کرد بودند، با همان لباسهای محلیشان، میآوردیمشان تهران و آموزششان میدادیم، میرفتند با قاطر و اسب کتابها را اینور و آنور. میگذاشتند روی اسبشان و میبردند مثلاً بالای کوه، آن جا که در سیاهچادرها زندگی میکردند، میدادند به بچههایی که در سیاهچادرها زندگی میکردند.
این را حتماً باید اضافه کنم. خوبیش این بود که ما، نه فقط به بچهها کتاب رساندیم، بلکه این بچهها کتابها را میبردند خانه و برای پدر و مادر و خواهر و برادرشان بلند بلند میخواندند، در نتیجه از این لحاظ ما از طریق این کتابخانههای کانون به بزرگسالان هم رسیدیم. این یکی از چیزهایی است که من خیلی مغرورم به آن.
بسیار عالی. یک مورد دیگر هم که میتوانید خیلی به آن مغرور باشید، این است که بالاخره پس از ۵۶ سال که از آغاز کار کانون پرورش فکری کودکانونوجوانان میگذرد، همین تابستان چندماه پیش مجله بریتانیایی سایتاندساوند نام شما را در ژوئیه به عنوان یکی از یکصد قهرمان پنهان تاریخ سینمای جهان معرفی کرد که در شکلگیری تاریخ سینما مؤثر بودهاید. میخواستم بدانم که شنیدن این خبر چه احساسی به شما داد؟
گریهام گرفت. برای این که به قول خودتان این همه سال گذشته و بعد یکدفعه اینها یاد من کردند و گفتند من یک چنین موقعیتی را ایجاد کردم و کسانی را که تلنت (استعداد) داشتند، آوردم و به ایشان موقعیت دادم، خب خیلی به دلم چسبید. چون الان سالهاست ما از ایران دور بوده ایم، هیچکس سراغ ما را نگرفت. اگرچه که من هنوز گاهی از چند نفر خبری دارم و برایم مینویسند، ولی خب اصولاً یادشان رفته دیگر. ولی خب یکدفعه این باعث شد که اسم من یکدفعه بیاید و اسم کانون جلو بیاید و حرفش را دوباره بزنند. من گریهام گرفت.
آیا این گریه، اشک شوق و ذوق بود که در واقع پاداش مناسبی گرفتید؟
بله دیگر. بهتر از این چه میشود که بعد از این همه سال بیایند و قدر مرا بدانند؟ معلوم است که خوشحالی بود.
و در این روزها که در فلوریدا به سر میبرید خانم امیرارجمند، چه آرزویی برای ایران و کودکان و نوجوانان ایرانی دارید؟
آرزوی من این است که این موقعیتهایی که ما آنموقع شروع کرده بودیم به ایشان بدهیم، باز به آنها داده بشود. برای این که بله، به من گفته بودند تعداد کتابخانهها را زیاد کردهاند، مثلاً الان هشتصد و خردهای کتابخانه هست در ایران. ولی من نمیدانم که چه هستند این کتابخانهها. همان داستانی است که ما داشتیم؟ فکر نمیکنم. کتابخانه میتواند یک اتاق باشد که چهارتا کتاب تویش گذاشته باشند، یا آنی باشد که کانون بود. من امیدوارم یک جوری وضع درست بشود که ما بتوانیم از اینجا به ایشان کمک کنیم یا بتوانیم برگردیم ایران، بتوانیم کمک کنیم. شده کمک فکری، و به جوانانی که آن جا هستند باز بتوانیم برسیم. حالا خدا بخواهد میشود این. نخواهد هم جوانان خودشان بلدند چه کار کنند. توی آنها یکی مثل لیلی امیرارجمند پیدا میشود دوباره.
آیا اصولا این روزها باز هم کارهای فرهنگی هنری میکنید؟ یا با شهبانو در تماس و ارتباط هستید و در مورد مسائل فرهنگی هنری با ایشان مشورت میکنید یا خیر؟
نهخیر. من اینجا فعالین آنجوری هیچ ندارم. به پسرم میرسم که معلول جسمی است و به خودم یک ذره میرسم. با علیاحضرت شهبانو هم تماس ندارم. ایشان بعد از انقلاب [تماسشان را] با من قطع کردند.
آیا فکر میکنید علت خاصی دارد؟
لابد خودشان یک دلیلی داشتنند. من نمیدانم. من... واقعا نمیدانم. خب دیگر، من کاری را که قرار بود بکنم کرده بودم دیگر. دیگر کاری با من نداشتند.
آیا حاضر هستید با ایشان تماس بگیرید که با شما صحبت کنند که پی ببرید به چه علتی ایشان دیگر با شما ارتباطی ندارند؟
نه احتیاجی نیست. ایشان اگر تصمیم گرفتهاند که اینجوری باید باشد، خب هست دیگر. من هم قبول کردهام. دلیلی ندارد من بخواهم تماس بگیرم. نه.
خانم امیرارجمند، در اینجا، در پایان این گفتگو اگر موضوعی [هست] که تابه حال در جایی مطرح نکردهاید، برای نخستین بار با شنوندگان رادیوفردا در میان بگذارید.
شاید دوباره دارم خودم را تکرار میکنم... آرزویم این است که ایران دوباره مثل آن موقعی که ما شروع کرده بودیم در زمان شاهنشاه، پیش برود. جوانان همهشان تحصیلکرده باشند، و موفق باشند و خوشحال. حالا یا ما باشیم یا نباشیم، فرقی نمیکند. ولی ایران دوباره آزاد بشود. این تنها چیزی است که من آرزو دارم.
بیشتر از مجموعه یک روایت
یک جور دهنکجی به مرگ؛ گفتوگو با بهمن قبادیاعدام خسرو گلسرخی بهروایت همسرش، عاطفه گرگینمحمد ملکی؛ یک انقلابی علیه انقلاب اسلامیوقتی روسریام را برداشتم؛ گفتوگو با فریبا داوودی مهاجرپوکه اول جلوی صورت من به زمین افتاد؛ روایت پرویز دستمالچی از ترور میکونوس