یک ساعت از غروب گذشته بود و چراغ سلول همچنان خاموش بود. زندانی با چشمان باز، کف سلول دراز کشیده بود. قد بلندش کف سلول را تقریبا گرفته بود. سرش زیر پنجره بود و پایش نزدیک در. خیره به تاریکی ژرف و بی انتها، ساکت و بی حرکت در فکر بود. پاسدار معمولاً در ساعت هفت، چراغ سلول را روشن می کرد.
پیراهن سفیدش، در تاریکی سلول، پیدا نبود. همه سلول را ذرات تیره پوشانده بود. لب پایینش را به دهان برد و با زبان تازه کردش و از زیر دندان ترک خورده آرام کشید بیرون. هر دو دندان بزرگ خرگوشیش ترک برداشته بود. ترکی تا نیمه.
موی فر و نرمش، ضخامت موکت کهنه و بی پرز زیر سر را دو برابر کرده بود. گرمای سلول پشهها را هم از حال برده بود. با صدایی به آرامی تکان دادن لب، با خود گفت: «این تیرگی نیروی جاذبه هم داشت، سیاه چاله ای کوچک نمی شد؟»
عدسی چشمانش را تا به آخر باز کرده، زل زده بود به ستاره کوتوله کوچکش. آنقدر آنها را باز نگهداشت که خود بهخود بسته شدند. قطره اشک آرام از کنار هر دو چشمش به پایین غلطید.
کمی بعد دوباره بازشان کرد. صدای باز و بستن پلکتر سکوت را شکست. حرکتی کرد و نرمی کف ست چپ را گذاشت روی سرش و با انگشت کوچک شروع کرد بر کاسه سرش ریتم گرفتن.
بعد با همان انگشت شروع کرد به مورس زدن. صدای مورسی که بر سر خود میزد در فضای سلول پیچید. زد، س ل ا م به خودم. سلامش بیجواب ماند. انگشتان دست راست بیحرکت روی زمین خواب بود. سلام را تکرار کرد و باز جوابی نیامد. صدایی از دور آمد. صدا از سیفون یکی از سلولهای ته بند بود. به درز زیر در نگاه کرد. تیرگی در تیرگی گم شده پیدا نبود.
تبسمی کرد و باز خیره به ستاره تاریکش شد. سیاهی بُعد سلول را گرفته بود. باز شروع کرد به زدن مورس. این بار ریتم آهنگی را در کاسه سرش زد. با خندهای بیهوا و بلند ریتم شاد را چند بار تکرار کرد. خنده در فضای سلول پیچید. انگشتان دست راست هم تکانی خورد اما باز از حرکت ایستاد.
------------------------------------------------------------------------------
فریدون نجفی آریا، زندانی سیاسی است با ۱۰ سال سابقه زندان از سال ۶۰ تا ۷۰ خورشیدی، او بیش از سه سال از این دوران را در انفرادیهای گوهر دشت، قزل حصار و اوین به سر برده است. این زندانی بیش از دو سال و نیم، به طور پیوسته در سلول انفرادی بوده است. او به تازگی کتابی داستانی نوشته است به نام «نتهای درخشان» که مربوط به مسائل زندان است. آقای نجفی آریا، این نوشته را که بخشی از همین کتاب است، در اختیار رادیو فردا قرار داده است.
پیراهن سفیدش، در تاریکی سلول، پیدا نبود. همه سلول را ذرات تیره پوشانده بود. لب پایینش را به دهان برد و با زبان تازه کردش و از زیر دندان ترک خورده آرام کشید بیرون. هر دو دندان بزرگ خرگوشیش ترک برداشته بود. ترکی تا نیمه.
موی فر و نرمش، ضخامت موکت کهنه و بی پرز زیر سر را دو برابر کرده بود. گرمای سلول پشهها را هم از حال برده بود. با صدایی به آرامی تکان دادن لب، با خود گفت: «این تیرگی نیروی جاذبه هم داشت، سیاه چاله ای کوچک نمی شد؟»
عدسی چشمانش را تا به آخر باز کرده، زل زده بود به ستاره کوتوله کوچکش. آنقدر آنها را باز نگهداشت که خود بهخود بسته شدند. قطره اشک آرام از کنار هر دو چشمش به پایین غلطید.
کمی بعد دوباره بازشان کرد. صدای باز و بستن پلکتر سکوت را شکست. حرکتی کرد و نرمی کف ست چپ را گذاشت روی سرش و با انگشت کوچک شروع کرد بر کاسه سرش ریتم گرفتن.
بعد با همان انگشت شروع کرد به مورس زدن. صدای مورسی که بر سر خود میزد در فضای سلول پیچید. زد، س ل ا م به خودم. سلامش بیجواب ماند. انگشتان دست راست بیحرکت روی زمین خواب بود. سلام را تکرار کرد و باز جوابی نیامد. صدایی از دور آمد. صدا از سیفون یکی از سلولهای ته بند بود. به درز زیر در نگاه کرد. تیرگی در تیرگی گم شده پیدا نبود.
تبسمی کرد و باز خیره به ستاره تاریکش شد. سیاهی بُعد سلول را گرفته بود. باز شروع کرد به زدن مورس. این بار ریتم آهنگی را در کاسه سرش زد. با خندهای بیهوا و بلند ریتم شاد را چند بار تکرار کرد. خنده در فضای سلول پیچید. انگشتان دست راست هم تکانی خورد اما باز از حرکت ایستاد.
------------------------------------------------------------------------------
فریدون نجفی آریا، زندانی سیاسی است با ۱۰ سال سابقه زندان از سال ۶۰ تا ۷۰ خورشیدی، او بیش از سه سال از این دوران را در انفرادیهای گوهر دشت، قزل حصار و اوین به سر برده است. این زندانی بیش از دو سال و نیم، به طور پیوسته در سلول انفرادی بوده است. او به تازگی کتابی داستانی نوشته است به نام «نتهای درخشان» که مربوط به مسائل زندان است. آقای نجفی آریا، این نوشته را که بخشی از همین کتاب است، در اختیار رادیو فردا قرار داده است.