قطعه لعنت‌آباد

شاید همه‌ چیز با اعدام‌ تو آغاز شد.

مامان‌ گریه‌ نمی‌کرد. دیگر دست‌ روی‌ قالی‌ نمی‌مالید، فریاد نمی‌کشید و نفرین‌ نمی‌کرد. آرام‌ شده‌ بود. با بینی‌ بادکرده‌، چشم‌های‌ قرمز و دقتی‌ که‌ تا آن‌ روز از خود بروز نداده‌ بود. گفت‌: «ایرج‌ پسر تو نبود؟»

«من‌ حالا فقط‌ سه‌تا پسر دارم‌. اسد و مجید و سعید»
«خاک‌ بر سرت‌!»
«شرایط‌ اینجوری‌ است‌، بانو. انقلاب‌ شده‌. باید بفهمی‌.»
«اصلاً نمی‌خواهم‌ بفهمم‌. فقط‌ تلفن‌ بزن‌ اسد بیاید اینجا.»

پدر سعی‌ کرد خود را به‌ جای‌ همیشگی‌اش‌ برساند و بنشیند. به‌ نظر می‌آمد که‌ دیگر نای‌ ایستادن‌ ندارد، اما مامان‌ راهش‌ را سد کرده‌ بود: «تلفن‌ بزن‌ رئیس‌ لعنت‌آباد بیاید.»

«خودت‌ تلفن‌ بزن‌.»
«شماره‌اش‌ را ندارم‌.»

پدر با دست‌ مامان‌ را کنار زد و خود را به‌ پشتی‌اش‌ رساند، خمیده‌ شده‌ بود. نشست‌. مچاله‌ و لرزان‌؛ با سیگار وینستون‌ معمولی‌ که‌ خاکسترش‌ بارها بر قالی‌ ریخته‌ بود. سرش‌ را زیر انداخته‌ بود و داشت‌ سیگاری‌ با آتش‌ قبلی‌ می‌گیراند.

مامان‌ بالای‌ سرش‌ ایستاد: «تلفن‌ بزن‌ بیاید، وگرنه‌ نفت‌ می‌ریزم‌، خودم‌ و خانه‌ را یکجا به‌ آتش‌ می‌کشم‌.»

پدر لحظاتی‌ را در سکوت‌ گذراند، بعد گوشی‌ را برداشت‌ و تلفن‌ زد. گوشی‌ را نزدیک‌ دهنش‌ برده‌ بود و پچ‌پچ‌ می‌کرد. ما نمی‌فهمیدیم‌ چه‌ می‌گوید و منتظر بودیم‌ تا اسد برسد.

مامان‌ روی‌ صندلی‌ کنار پنجره‌ نشست‌ و حتا یک‌ کلمه‌ هم‌ حرف‌ نزد. به‌ صدای‌ باران‌ گوش‌ داد و به‌ قطره‌هایی‌ که‌ روی‌ شیشه‌ها سُر می‌خورد خیره‌ شد. باز هم‌ آژیر قرمز بود، پدر به‌ من‌ گفت‌: «پاشو، خاموش‌ کن‌.»

بلند شدم‌ که‌ چراغ‌ را خاموش‌ کنم‌، مامان‌ نگاهم‌ کرد و با سر گفت‌ که‌ بروم‌ سر جایم‌ بنشینم‌. صدای‌ مردم‌ را از خیابان‌ می‌شنیدیم‌ که‌ داد می‌زدند: «خاموش‌ کن‌، خاموش‌ کن‌.»

من‌ دوباره‌ بلند شدم‌ که‌ خاموش‌ کنم‌، مامان‌ نگاهم‌ کرد و گفت‌: «بنشین‌ سر جات‌.» و بی‌وقفه‌ گریه‌ را شروع‌ کرد: «چراغم‌ را که‌ خاموش‌ کرده‌اید، چرا دیگر دست‌ از سرم‌ بر نمی‌دارید؟»

تو را صدا می‌کرد، چیزهای‌ بی‌معنی‌ می‌گفت‌، و باز بر خودش‌ تسلط‌ می‌یافت‌ که‌ خواسته‌اش‌ را عملی‌ کند. انسی‌ و داود هم‌ آمده‌ بودند و بی‌حرف‌ گوشه‌ اتاق‌ پذیرایی‌ گریه‌ می‌کردند. من‌ و سعید هاج‌ و واج‌ مانده‌ بودیم‌. پدر سیگاری‌ دیگر روشن‌ کرد. سعید نزدیک‌ به‌ من‌ نشسته‌ بود و من‌ احساس‌ می‌کردم‌ دارد می‌لرزد. لرزشی‌ که‌ سرچشمه‌اش‌ صدای‌ آژیر بود، یا تیربارهایی‌ که‌ داشتند هواپیماهای‌ عراقی‌ را دنبال‌ می‌کردند، یا مرگ‌ تو، یا حادثه‌ای‌ که‌ انتظارش‌ را می‌کشیدیم‌، حادثه‌ای‌ که‌ بوی‌ گنگ‌ و ناشناخته‌ انسان‌های‌ غارنشین‌ می‌داد. انسان‌ پیش‌ از انسان‌.

تلفنی‌ خبر داده‌ بودند که‌ حکم‌ اعدام‌ صبح‌ صادر و اجرا شده‌، پس‌فردا بروید لعنت‌آباد، قبر شماره‌ ۱۷۹۴۹. ج‌...

مامان‌ با صدای‌ لرزان‌ و پرکینه‌ای‌ گفت‌: «بگذار پاش‌ را بگذارد اینجا می‌دانم‌ باهاش‌ چه‌ کنم‌.»

زندگی‌ داشت‌ می‌پاشید. خانواده‌ ما مثل‌ کوهی‌ بزرگ‌ روی‌ یک‌ سنگ‌ کوچک‌ ایستاده‌ بود. بهمنی‌ بود که‌ در هر تیک‌ ساعتِ اتاق‌ پذیرایی‌، یک‌ چرخ‌ می‌خورد و بزرگتر می‌شد. شبیه‌ زمان‌ تکوین‌ جهان‌ بود که‌ داشتند ستاره‌ها را پخش‌ می‌کردند بر صفحه‌ سیاه‌، تا هرکس‌ در تنهایی‌ خودش‌ سوسویی‌ بزند و خاموش‌ شود. و ما نمی‌دانستیم‌. خیال‌ می‌کردیم‌ از وحشت‌ صدای‌ آژیر قرمز و حمله‌ هوایی‌ می‌لرزیم‌.

تو دور می‌شدی‌، دور می‌شدی‌ تا دیگر اثری‌ از تو نماند. و همه‌ ما در هجران‌ برادری‌ می‌سوختیم‌ که‌ ریزه‌ میزه‌ بود، با سالک‌ کوچکی‌ از زخم‌ پشه‌زدگی‌ دوران‌ کودکی‌ بر شقیقه‌ سمت‌ راست‌، و چشم‌هایی‌ شبیه‌ پدر اما نه‌ سیاه‌، خاکستری‌. هیچوقت‌ نفهمیدم‌ چشم‌هات‌ چه‌ رنگی‌ بود، ایرج‌. راستی‌ چه‌ رنگی‌ بود؟

تا می‌آمدم‌ دقت‌ کنم‌، مجبور می‌شدم‌ سرم‌ را زیر بیندازم‌. اما موهات‌ سیاه‌ بود، پرکلاغی‌. مثل‌ موهای‌ مامان‌ پر از شکن‌ که‌ در سال‌های‌ زندان‌ شاه‌ جوگندمی‌ و بعد خاکستری‌ شد. در زندان‌ بعد از انقلاب‌ هم‌ لابد اتفاقی‌ برای‌ آن‌ موها افتاده‌ بود که‌ از ته‌ ماشینش‌ کرده‌ بودند. به‌ جاش‌ ریش‌ داشتی‌. مامان‌ می‌گفت‌: «همیشه‌ از ریش‌ بدش‌ می‌آمد، حالا چرا گذاشته‌؟ خوب‌، مجبورش‌ کرده‌اند، مادر.» ریشی‌ شبیه‌ به‌ حالای‌ من‌. جوگندمی‌ و توپر.

اصلاً معلوم‌ نشد چه‌ جوری‌ چرخ‌ تو را برچیدند. فقط‌ من‌ و سعید زودتر از بقیه‌ فهمیدیم‌ که‌ اژدها اولین‌ بچه‌اش‌ را بلعید. قرار و مدارهامان‌ را گذاشتیم‌ و زدیم‌ به‌ توفان‌. و این‌ حسرت‌ برای‌ ما ماند که‌ فرصت‌ نشد یک‌ دل‌ سیر تو را ببینیم‌. اصلاً کجا بودی‌؟

شاید هم‌ با دقت‌ تو را نگاه‌ نکردیم‌.

مامان‌ فقط‌ دو بار توانسته‌ بود تو را ملاقات‌ کند و سه‌ بار هم‌ تلفنی‌ باهات‌ حرف‌ زده‌ بود. بعد هرچه‌ تقلا کرد که‌ راهی‌ برای‌ ملاقات‌ پیدا کند، با آن‌همه‌ دوندگی‌، با آن‌همه‌ التماس‌ به‌ پدر و حتا به‌ اسد، نتوانست‌ که‌ نتوانست‌. صبح‌ پا می‌شد می‌رفت‌ اوین‌، عصر بر می‌گشت‌: «نشد، مادر. نشد.»

هرچه‌ به‌ جستجوی‌ تو می‌دوید راه‌ به‌ جایی‌ نمی‌برد. و عاقبت‌ تلفنی‌ خبر دادند که‌ حکم‌ اعدامت‌ را صادر کرده‌اند، بروید لعنت‌آباد...

چرا؟
مامان‌ گفت‌: «چرا؟»

آن‌ شب‌ هرچه‌ انتظار کشیدیم‌ آخر اسد نیامد و ما نفهمیدیم‌ چرا. فقط‌ تلفنی‌ با مامان‌ حرف‌ زد. اولین‌ بار بود که‌ مامان‌ با لحنی‌ آرام‌ با اسد حرف‌ می‌زد، معمولی‌ و آرام‌. بیشتر گوش‌ می‌داد و گاهی‌ پچ‌پچ‌ می‌کرد. فقط‌ یکبار به‌ من‌ و سعید نگاه‌ کرد و گفت‌: «باشد، خیلی‌ خب‌.» بعد آرام‌ گرفت‌.

غروب‌ روز بعد، من‌ و سعید و مامان‌ پنج‌ دقیقه‌ فرصت‌ داشتیم‌ جنازه‌ را ببینیم‌. یک‌ شلوار سربازی‌ تنت‌ بود، و یک‌ بلوز ماشی‌رنگ‌ که‌ لکه‌ بزرگ‌ و سیاه‌ خون‌ از سینه‌ات‌ شروع‌ می‌شد و تا زانوهات‌ ادامه‌ می‌یافت‌. جای‌ دو تیر هم‌ در ران‌هات‌ بود، یکی‌ چپ‌، یکی‌ راست‌. مامان‌ بلوزت‌ را پس‌ زد و به‌ جای‌ زخم‌ نگاه‌ کرد. من‌ حال‌ تهوع‌ داشتم‌. صورتم‌ را برگرداندم‌، دوتا نفس‌ عمیق‌ کشیدم‌ که‌ طاقت‌ بیاورم‌. کف‌ پاهات‌ از خون‌مردگی‌ و زخم‌ روی‌ زخم‌، کبود و سیاه‌ می‌زد. انگار پاهات‌ را توی‌ کوره‌ گذاشته‌اند و پخته‌اند، زغال‌ شده‌ بود، و بوی‌ عفونت‌ می‌داد.

مامان‌ زیر لب‌ دعا خواند و گفت‌: «پیام‌ اسلام‌ شما همین‌ بود»

چهره‌ات‌ اخم‌آلود و خسته‌ بود. در خستگی‌ و درد وا داده‌ بودی‌. و موهات‌، معلوم‌ بود که‌ با ماشین‌ نمره‌ چهار تازه‌ زده‌اند. خاکستری‌ و شاید بی‌رنگ‌.

مامان‌ انگشت‌هات‌ را یکی‌ یکی‌ نگاه‌ کرد، پاچه‌ شلوارت‌ را بالا زد و ساق‌ پاهات‌ را نگاه‌ کرد، گردن‌ و پشت‌ گوش‌هات‌. بعد شانه‌هات‌ را به‌ نرمی‌ نوازش‌ کرد. آنقدر نرم‌ می‌مالید که‌ چهره‌ تو از خستگی‌ در می‌آمد، چشم‌ می‌گشودی‌ و به‌ من‌ می‌گفتی‌: «اگر می‌خواهی‌ آدم‌ بشوی‌، این‌ کتاب‌ را بخوان‌.»

لحظاتی‌ بعد یک‌ مأمور پیراهن‌ چهارخانه‌ ریشو که‌ موهای‌ کوتاهش‌ را به‌ جلو شانه‌ کرده‌ بود، گفت‌: «خیلی‌ خوب‌. عزیزتان‌ را دیدید؟ حالا بفرمایید که‌ ما ببریم‌ دفنش‌ کنیم‌.»

فتیله‌ صداش‌ را پایین‌ کشیده‌ بود، اینطرف‌ و آنطرف‌ را نگاه‌ می‌کرد، و با دست‌ می‌خواست‌ سکوت‌ را ساکت‌ کند. چرخی‌ زد و منتظر ماند. چند جسد روی‌ زمین‌ بود، روی‌ برانکاردهای‌ برزنتی‌ ردیف‌ کنار هم‌ چیده‌ شده‌ بود.

مأمور پیراهن‌ چهارخانه‌ گفت‌: «بچه‌های‌ دادستانی‌ اوین‌ همین‌ اطراف‌ هستند. یواش‌ یواش‌ پیداشان‌ می‌شود که‌ مراتب‌ قانونی‌ را طی‌ کنند. برای‌ اینکه‌ من‌ مسئله‌دار نشوم‌ سروصدا نکنید. بروید یک‌ گوشه‌ بایستید تا من‌ کارم‌ را تمام‌ کنم‌.»

مامان‌ گفت‌: «خیلی‌ خوب‌.» و برگشت‌ به‌ بقیه‌ جسدها نگاه‌ کرد. اشک‌ تمام‌ صورت‌ سعید را پوشانده‌ بود، بی‌صدا گریه‌ می‌کرد، و سرِ سبیلش‌ را می‌جوید. مأمور پیراهن‌ چهارخانه‌ با دست‌ سکوت‌ را ساکت‌ کرد و با صدای‌ نجوا گفت‌: «اینها همه‌ اعدامی‌اند.»

پژواک‌ صدا گفت‌: «... اعدامی‌اند.»
مامان‌ گفت‌: «کی‌ گفته‌؟»
پژواک‌ صداش‌ پیچید: «... کی‌ گفته‌؟»
«از دم‌ مرتد و باغی‌ و ضد انقلاب‌.»
پژواک‌ صدا پیچید: «... ضد انقلاب‌.»
مامان‌ گفت‌: «کی‌ این‌ حرف‌ را زده‌؟»
«.. حرف‌ را زده‌؟»

پیراهن‌ چهارخانه‌ با دست‌ سکوت‌ را ساکت‌ کرد و نجواگونه‌ گفت‌: «آقای‌ لاجوردی‌.»
«.. لاجوردی‌.»
مامان‌ گفت‌: «گه‌ خورده‌.»
«... گه‌ خورده‌.»

و از سکوت‌ و حیرت‌ مأمور پیراهن‌ چهارخانه‌ استفاده‌ کرد تا بگوید: «مگر اسد به‌ تو نگفته‌ چه‌کار باید بکنی‌؟»
«... چه‌کار باید بکنی‌؟»
«چرا. چرا. شما سه‌ نفر باید همکاری‌ کنید. اسد خیلی‌ دوندگی‌ کرده‌ که‌ جسد اینجا دفن‌ نشود. نقشه‌ها کشیده‌، خودش‌ را به‌ خطر انداخته‌، اما کار ساده‌ای‌ نیست‌. و با دست‌ می‌خواست‌ هم‌ صدای‌ خودش‌ را ساکت‌ کند و هم‌ پژواک‌ صدا را.

من‌ گفتم‌: «همین‌ حالا می‌توانیم‌ ببریمش‌؟»
«نه‌. نه‌.» و با دو دست‌ جلو کار نکرده‌مان‌ را گرفت‌.

سعید به‌ پهنای‌ صورت‌ اشک‌ می‌ریخت‌. مامان‌ گفت‌: «اسم‌ تو چیه‌؟»

پیراهن‌ چهارخانه‌ با تردید گفت‌: «مهدوی‌ هستم‌.»
«... مهدوی‌ هستم‌.»
وارد شهر سیواس‌ شده‌ بودیم‌. گفتم‌: «آقای‌ مهدوی‌!»
مهدوی‌ برگشت‌: «بله‌؟»

حالا دقیق‌ به‌ صورتش‌ نگاه‌ کردم‌، به‌ چشم‌هاش‌، به‌ موهاش‌ که‌ سربالا و مرتب‌ و شانه‌ خورده‌ بود، با پیراهنی‌ سفید و تمیز که‌ یقه‌اش‌ را تا بالا بسته‌ بود. دلم‌ به‌ پرپر افتاد. خودش‌ بود؟ نبود؟ شک‌ داشتم‌: «چهارده‌ سال‌ پیش‌ یادتان‌ هست‌؟»
«بعضی‌ چیزها یادم‌ هست‌، بعضی‌ چیزها هم‌ نه‌.»

دو طرف‌ اتوبان‌ کاملاً سفید شده‌ بود، پر مرغ‌ چرخ‌ می‌خورد و به‌ شیشه‌ها می‌چسبید. و کولاک‌ هر لحظه‌ شدیدتر می‌شد. به‌ تابلوها دقت‌ کردم‌: سیواس‌، پنج‌ کیلومتر. رفت‌وآمد در اتوبان‌ کمی‌ شلوغ‌تر شده‌ بود، فضا از تاریکی‌ در می‌آمد، و سواد شهر پیدا می‌شد. سردم‌ بود، و از درون‌ می‌لرزیدم‌ اما دیگر کاری‌ از دستم‌ بر نمی‌آمد. خودم‌ را سپردم‌ به‌ تقدیر و بازی‌هایی‌ که‌ در انتظارم‌ بود.

افتاده‌ بودم‌ توی‌ دام‌ وحشتناکی‌ که‌ همه‌ چیزش‌ عجیب‌ و غریب‌ بود. مرغ‌ها به‌ یک‌سو فرار می‌کردند، ماشینی‌ می‌گذشت‌، پر مرغ‌ صفحه‌ مونیتور را می‌گرفت‌، و بی‌ آنکه‌ کسی‌ سکه‌ای‌ در دستگاه‌ بیندازد باز دوباره‌ شروع‌ می‌شد. و باز پر مرغ‌ به‌ رنگ‌های‌ سفید و سرخ‌ در آن‌ هوای‌ توفانی‌ می‌چرخید.

یک‌ قرص‌ ته‌ حلقم‌ گذاشتم‌ و قورت‌ دادم‌: «شایسه‌!»
«چرا؟»
«پر مرغ‌.»
«هنوز تو فکر مرغ‌هایی‌؟ هیچوقت‌ به‌ مرغ‌ جماعت‌ فکر نکن‌. بیا بیرون‌.»

راننده‌ و آن‌ دو نفر قهقهه‌ زدند. مهدوی‌ گفت‌: «داریم‌ می‌رسیم‌. حالا فقط‌ به‌ یک‌ گاو فکر کن‌ که‌ می‌خواهیم‌ بخوریمش‌.»

مامان‌ گفت‌: «آهای‌، مهدوی‌، چه‌کار می‌خواهی‌ بکنی‌؟»
پژواک‌ صداش‌ گفت‌: «آهای‌، مهدوی‌...»

«نمی‌دانم‌. بگذارید ببینم‌ چه‌کار می‌توانم‌ بکنم‌. حالا بروید بیرون‌ زود، زود.»
«... زود، زود.»

ما بی‌سر و صدا رفتیم‌ بیرون‌، ساختمان‌ را دور زدیم‌. مهدوی‌ پنجره‌ را باز کرد و کله‌ کشید: «زیاد دور نشوید. همین‌ اطراف‌...»

دو پاسدار آنجا روی‌ پله‌های‌ پشت‌ ساختمان‌ نشسته‌ بودند. ما توی‌ یک‌ خیابان‌ نزدیک‌ قطعه‌ لعنت‌آباد رفتیم‌ و برگشتیم‌. و باز قطعه‌ را دور زدیم‌، رفتیم‌ و برگشتیم‌. یک‌ ماشین‌ لندرور از دور می‌آمد. ما فاصله‌ گرفتیم‌. ماشین‌ جلو ساختمان‌ ایستاد، و دو نفر از آن‌ پیاده‌ شدند. ما از دو خیابان‌ آنطرف‌تر ماشین‌ را می‌پاییدیم‌. رفتیم‌ توی‌ قطعه‌ای‌ که‌ قبرهای‌ قدیمی‌تر داشت‌. روی‌ قبری‌ حلقه‌ زدیم‌ و جوری‌ نشستیم‌ که‌ بتوانیم‌ آنها را ببینیم‌. بعد آن‌ دو نفر از ساختمان‌ بیرون‌ آمدند، مهدوی‌ هم‌ پشت‌ سرشان‌ بود. آن‌ دو نفر سوار ماشین‌ شدند و رفتند. مهدوی‌ تنها ماند، به‌طرف‌ ساختمان‌ برگشت‌، آن‌ را دور زد و دو پاسدار را صدا کرد. ایستاد که‌ پاسدارها بروند توی‌ ساختمان‌. آنوقت‌ با دست‌ به‌ ما اشاره‌ کرد. ما تند خودمان‌ را به‌ قطعه‌ لعنت‌آباد رساندیم‌ و کنار درخت‌های‌ تازه‌کاشته‌ ایستادیم‌. مامان‌ شمرد بیست‌وسه‌ قبر آماده‌ بود. گفت‌: «بیست‌وسه‌ نفرند.» چادرش‌ را به‌ چشم‌هاش‌ برد، کمی‌ گریه‌ کرد و بعد با دقت‌ تمام‌ منتظر ماند.

داشت‌ غروب‌ می‌شد. پاسدارها جنازه‌ها را می‌آوردند و می‌گذاشتند کنار قبرها. ما نمی‌دانستیم‌ کدام‌شان‌ تویی‌. مهدوی‌ آمده‌ بود کنار جسدها ایستاده‌ بود و روی‌ کاغذی‌ علامت‌ می‌زد. به‌ ما جنازه‌ را نشان‌ داد. تو هشتمین‌ نفر بودی‌ و مامان‌ چشم‌ از تو برنمی‌داشت‌. در فاصله‌ای‌ که‌ پاسدارها بروند و یکی‌ دیگر بیاورند، مهدوی‌ به‌ ما گفت‌: «زود ببریدش‌. زود، زود.»

من‌ و سعید دویدیم‌ و دو سر برانکارد را گرفتیم‌. اما نمی‌دانستیم‌ کدام‌ طرف‌ باید برویم‌. مامان‌ از مهدوی‌ پرسید: «کجا؟»
«ببرید پشت‌ ساختمان‌ تا من‌ برسم‌. زود، زود.»

و ما که‌ به‌ پشت‌ ساختمان‌ رسیدیم‌ صدای‌ پای‌ پاسدارها را شنیدیم‌ و بعد صدای‌ مهدوی‌ را که‌ بلند بلند می‌شمرد: «هفت‌، هفت‌، هفت‌، حالا شد هشت‌.»

انگار کامیونی‌ جلو نانوایی‌ ایستاده‌ باشد و کسی‌ گونی‌های‌ آرد را بشمرد. به‌ امیر کمونیست‌ گفتم‌: «هیچ‌ دقت‌ کرده‌ای‌؟ توی‌ آلمان‌ همیشه‌ نان‌ فراوان‌ است‌، ولی‌ من‌ تابه‌حال‌ در این‌ چند سال‌ ندیده‌ام‌ کامیون‌ آرد جلو نانوایی‌ها ایستاده‌ باشد.»

امیر کمونیست‌ گفت‌: «به‌ چه‌ چیزهایی‌ توجه‌ می‌کنی‌!»
«حتا مثلاً توی‌ آلمان‌ تو اصلاً پلیس‌ را نمی‌بینی‌ در حالی‌که‌ آنها دارند نظم‌ را اداره‌ می‌کنند. یک‌ شیشه‌ بشکن‌ ببین‌ در عرض‌ سه‌ دقیقه‌ سگ‌ساران‌ می‌شود. در حالت‌ عادی‌ اصلاً حضور ندارند. من‌ فکر می‌کنم‌ در کشوری‌ که‌ تو نتوانی‌ بفهمی‌ نانوایی‌هاش‌ چطور آردشان‌ را تأمین‌ می‌کنند یا مثلاً کشوری‌ که‌ زیر قدرت‌ پلیس‌ اداره‌ شود اما هیچوقت‌ تو پلیس‌اش‌ را نبینی‌ خیلی‌ مقتدر است‌. ولی‌ ما کجای‌ کارمان‌ می‌لنگید؟»

***

شاید همه‌ چیز با این‌ جمله‌ آغاز شد: «فریدون‌ سه‌ پسر داشت‌.»
مامان‌ گفت‌: «مزخرف‌ نگو.»

پدر گفت‌: «وقتی‌ یک‌ تسمه‌کش‌ بازار، مثل‌ اسدالله‌ لاجوردی‌ بتواند بچه‌ات‌ را بگذارد سینه‌ دیوار، چه‌ توقعی‌ داری‌؟ من‌ خودم‌ نماینده‌ مجلسم‌، از معتمدان‌ بازار، اما هیچ‌ حساب‌ و کتابی‌ در کار نیست‌. اصلاً معلوم‌ نیست‌ مملکت‌ را کی‌ اداره‌ می‌کند.»
«هرکس‌ صبح‌ زودتر از خواب‌ بیدار شد.ي
«چه‌ می‌شود کرد؟»
«بچه‌ام‌ را سربه‌نیست‌ کردید، خدا ازتان‌ نگذرد.»
«برای‌ همین‌ است‌ که‌ می‌گویم‌ فریدون‌ سه‌ پسر داشت‌.»
«لابد اسد و مجید و سعید.»
«نخیر. فریدونِ شاهنامه‌ را عرض‌ می‌کنم‌، بانو. فریدون‌ سه‌ پسر داشت‌: ایرج‌ و سلم‌ و تور، که‌ جهان‌ را بین‌ آنان‌ تقسیم‌ کرد. ایران‌ را که‌ بهترین‌ بخش‌ بود به‌ ایرج‌ سپرد. یونان‌ و روم‌ و شام‌ را به‌ سلم‌ داد، و توران‌زمین‌ را به‌ تور. اما سلم‌ و تور به‌ ایرج‌ حسد بردند و در جنگی‌ او را از پای‌ درآوردند.»

«فردوسی‌ هم‌ مزخرف‌ گفته‌. فریدونِ شاهنامه‌ چهار پسر داشت‌، ولی‌ همه‌ می‌گویند سه‌تا. معلوم‌ نشد چه‌ بلایی‌ سرِ آن‌ یکی‌ آمد. همه‌ آدم‌ها یک‌ چیز پنهانی‌ دارند که‌ حاشا می‌کنند و رازشان‌ را با خود به‌ گور می‌برند. مثل‌ گربه‌ای‌ که‌ چهارتا می‌زاید، یکیش‌ را می‌خورد و خودش‌ هم‌ باورش‌ می‌شود که‌ سه‌تا زاییده‌. فردوسی‌ هم‌ مثل‌ تو مزخرف‌ گفته‌، فریدون‌. راستش‌ را بخواهی‌ فریدون‌ چهار پسر داشت‌: ایرج‌ و اسد و مجید و سعید. یک‌ دختر هم‌ داشت‌، انسی‌.»

--------------------------------------------------------------------------------
* عباس معروفی، نویسنده ایرانی ساکن آلمان است. این متن، بخشی از فصل «تو» در رمان «فریدون سه پسر داشت» است که توسط آقای معروفی برای باز نشر در اختیار رادیو فردا قرار گرفته است.