غم درونش بس سنگین است. بیشتر از یک ساعت طول میکشد تا اینکه عنان سخن گفتن را به دست گیرد. درویش خان اهل مهاباد است، با کوه و کمر غریبه نیست، اما غریبه وار از کوه و کمر به همراه همسر و پسر چهارسالهاش خود را به ترکیه میرساند. میگوید ایران برایش ناامن شد، اتهامش امنیتی است، اما ترکیه هم برایش امن نیست. برای پناهجو مثل همیشه پذیرش خطر و پذیرش خواسته قاچاقبرها در امتداد جاده امید هستند.
درویش خان پناهنده ایرانی :« وقتی من ایران را ترک کردم نه مادرم ،نه برادر وخواهرم را ندیدم. اصلا با هیچکس خداحافظی نکردم. همسرم پدرو مادرش راحتی برای آخرین بار ندید، به یکباره اتفاق افتاد که از ایران فرار کردیم. توی ترکیه و یونان هرچه پول داشتم خوردند. یک قاچاقچی آمد دو هزار یورو، آن یکی هزار و پانصد یورو، آن یکی سه هزار یورو، ما هم آنجا قاچاق زندگی می کردیم، هیچ مدرکی نداشتیم، خب مجبور بودیم به قاچاقچی پناه ببریم،آنها هم از همه بدتر هستند. اصلا معلوم نبود توی راه کجا میرویم، از ترکیه به یونان با زن و بچهام یک شبانه روز، بیست و چهار ساعت تمام توی یک سوراخی بودیم که بعدا پرسیدم گفتند سوراخ سربازهای جنگ جهانی دوم است درست مثل یک سوراخ موش بود. یعنی یک نفر درازکشیده یا سینه خیز نمیتواند داخلش جای بگیرد، ما سه نفری چپیده بودیم داخل این سوراخ. بیست و چهار ساعت آنجا بودیم. توی آب و توی کثافت، اصلا وضع افتضاحی. اصلا احتمال داشت آن قاچاقچی یک چاقو بردارد خودش ما را بکشد.»
شرایط سخت زندگی پناهجویی در یونان را درویش خان از ترکیه شنیده بود. میداند تحمل این شرایط دست کم برای خانوادهاش امکانپذیر نیست. وعده قاچاقچیهای آتن برای فرستادن او و خانوادهاش از طریق هوایی به اروپا رنگ میبازد.
درویش خان: «با پاسپورتهای جعلی که از قاچاقچی گرفته بودم تصمیم گرفتم با خانواده ام از فرودگاه آتن قاچاقی پرواز کنیم اما پلیس یونان متوجه پاسپورت های جعلی ما شد و حتی مرا جلوی زن و بچهام کتک مفصلی زدند. اصلا توجه نمیکردند جلوی بیست نفر مرا کتک زدند.»
آسمان یونان برای درویش خان خاکستری تر میشود. میگویند بی اقبالی بدشانسی به همراه دارد.
درویش خان: «دوباره به آتن برگشتیم و در زیرزمین خانه یک قاچاقچی ساکن شدیم. هر شب کثافت فاضلاب از دستشویی و حمامش بالا میزد. آپارتمان چند طبقه بود و چون ما طبقه زیر زمین بودیم هرچه کثافت بود توی اتاق ما میآمد. در این بین هم بچهام مریض شد و بعد هم دستش شکست. ما هیچ چیز نداشتیم، هیچ مدرکی نداشتیم که حتی او را دکتر ببرم تا اینکه یک خانواده یونانی به ما کمک کردند و اگر نه نمیتوانستم بچهام را دکتر ببرم. یک روزهایی بود که هیچ نداشتیم بخوریم، یک یورو توی جیبم نبود. شبهایی بود که در آتن با زن و بچه ام توی سرما با یک پتو توی یک پارک خوابیدیم، فقط یک پتو داشتیم.»
پس از مدتی کار کردن سخت در آتن و جمعآوری مقدار پولی و کمک مالی یک خانواده یونانی درویش خان و خانوده اش موفق میشوند از طریق هوایی و به طور غیرقانونی به هلند بروند.
درویش خان: «به هلند که رسیدیم اعلام پناهندگی کردم. کمپ اولی که ما را بردند افتضاح بود حتی غذایی که میدادند نمیشد خورد. روزانه یک آب میوه کوچک میدادند که بچهام فقط آن را میخورد.»
درویش خان حالا خود را در سرزمین لالهها میبیند. اما رنگ این لالهها برای او و خانوادهاش نارنجی نیست. اداره مهاجرت هلند (آی ان دی) داستان زندگی آنها را باور ندارد.
درویش خان: «بعد از مدت کمی که سه ماه هم طول نکشید متاسفانه به ما جواب منفی دادند. بدون در نظر گرفتن شاهد و مدارک و حقایق. آنقدر به ما فشار آوردند که من متاسفانه مجبور شدم بعد از حدود سه ماه از ورودم به هلند، این کشور را ترک کنم.»
در حالی که هزاران پناهجو برای خروج از ترکیه و رسیدن به کشوری در اروپای غربی به هر دری میزنند، درویش خان و خانوادهاش دوباره به ترکیه باز گردانده میشوند. او دوباره تلاش میکند تا به کشور دیگری در اروپا برود. با خوش شانسی محض موفق به خروج از ترکیه این بار به نروژ میشود. اما او غافل از یک قانون مشترک امور پناهندگان در بین کشورهای اروپایی است.
درویش خان: «در نروژ هر مدرکی که خواستند بهشان دادم؛ ولی متاسفانه آنها هم قبول نکردند و گفتند چون شما قبلا در هلند تقاضای پناهندگی کردید باید شما رابرگردانیم هلند و هیچ حق دیگری هم ندارید. بعد هفت ماه ما رابه هلند برگرداندند. به دلیل این که خانمم از نظر روحی روانی مشکل پیدا کرده بود وحامله هم بود، سه تا پلیس را با ما تا هلند فرستادند و ما را در فرودگاه آمستردام تحویل پلیس این کشور دادند.»
فرودگاه اِسخیفول آمستردام. برای درویش خان و خانواده او باورش سخت بود. دوباره مشکلات از اول شروع شد. آنها حالا دیگر سه نفر نیستند، چند وقتی است که گلناز همسر درویش خان باردار شدهاست. میگوید ناخواسته بود و هزینه سقط جنین را هم به قاچاقچیها داده بودند. در فرودگاه آمستردام دوباره آنها انگشت نگاری میشوند و به آنها میگویند که چون قبلا در خواست پناهندگی شان در این کشور رد شده برای همین شانس دیگری ندارند. برای اخراج دوباره،آنها را به کمپ قرنطینه ِتراپل در شمال هلند منتقل می کنند.
درویش خان: «فرودگاه آمستردام که پلیس ما را تحویل گرفت ما را روانه کمپ قرنطینه ِتراپل کرد. یک روز بعد خانمی از اداره مهاجرت هلندبا ما صحبت کرد و گفت فردا کمپ را ترک کنید. در هلند واقعا کسی را هم نداشتم نه دوستی و نه آشنایی. ما را از کمپ اخراج کردند و با وضع خیلی افتضاحی با زن و بچه توی خیابان افتادیم. با خودم می گفتم خدایا چه کار کنم، نه کسی را دارم نه پولی دارم و نه جایی را بلدم، خانمم هم وضعش افتضاح بود و یک ساک داشتیم که افتاده بود روی آن، کسی هم به ما توجه نمیکرد. خدا رحم کرد توی ایستگاه اتوبوس یک نفر آمد پیش ما و شروع به صحبت کردن کرد و دیدم که ایرانی است و خودش هم پناهنده بوده و از این روزها زیاد داشته و تا ما را دیده به یاد گذشته خودش افتاده بود. او با اصرار ما را برد خانه خودش.»
خیرخواهی مرد غریبهای که به درویش خان و خانوادهاش پناه داده بود تنها نوشدارویی برای لحظاتی از زندگی سخت این خانواده بود. در این میان اتفاقی که نباید میافتاد، رخ میدهد.
درویش خان: «بعد از چند روز در خانه این آقا، خانمم خونریزی کرد، پنج ساعت و نیم من و بچهام نشستیم و خونریزی خانمم را می دیدیم. خانمم بیحال و بیهوش افتاده بود و هی بچهام گریه میکرد. آن مرد هم نمیتوانست کاری کند، میگفت شما هیچ کارت بیمهای و یا شماره بیمهای ندارید و چطوری شما به بیمارستان را ببرم ، هیچکسی شما را قبول نمیکند. بعد یک زنگ زد به یک خانمی که آشنای خودش بود تا اینکه موفق شدیم با مسئولیت او یک آمبولانس بگیریم و همسرم را به بیمارستان برسانیم. اما متاسفانه خیلی دیر شده بود ودکتر گفت که بچه تان افتاده، و اگر کمی دیرتر هم خانمت را آورده بودی، به او هم اصلا امیدی نبود.»
روزها می گذرد و پارکهای شهر مأمن درویش خان و خانواده اش می شوند و کمکهای انسانی اطرافیان قوت لایموت آنها. در شهری آن طرفتر در جلوی شهرداری آن چند روزی است پناهندگان دیگری در اعتراض به وضعیتشان چادر زدهاند و در اعتصاب به سر میبرند. درویش خان فرصت را در مییابد و خود را به این شهر میرساند تا شاید صدای او با صدای دیگر پناهجویان رساتر به گوش برسد.
درویش خان: «این دفعه دیگر هیچ جایی نداشتیم که برویم. از آن آقایی هم که به ما کمک کرددیگرخبری نبود. نزدیک به بیست، سی شب توی خیابانها بودیم. از طرف شهرداری شهر زِوله آمدند گفتند اصلا اجازه نیست بچه کوچک در بیرون بخوابد. گفتم اگر اجازه نیست چرا ما را از کمپ بیرون کردید. با هزار خواهش و تمنادوباره ما را فرستادند توی یک کمپ قرنطینه پناهندگان، کمپی که هر روز میآیند میگویند باید برگردید ایران. به آنها می گویم که بابا من مشکل دارم،میگویند اداره مهاجرت هلند شما را باور نکرده است. مشکلم را با هر وکیلی در میان میگذارم، اصلا پرونده مرا قبول نمیکنند. تا اینکه مجبور شدم به سازمان عفو بینالملل زنگ بزنم، بعد گفتند که متاسفانه سازمان عفو بینالملل هم نمیتواند پذیرای شما باشد. گفتم به چه دلیل؟ گفتند به دلیل این که شما پناهندهاید، گفتم بابا من پناهندهام ولی یک انسان هستم. حالا مجبور شدم از طریق سازمان عفو بین الملل در انگلیس اقدام کنم.»
سرانجام درویش خان قصه پردرد زندگی خود و خانوادهاش را به سازمانهای جهانی حقوق بشر میکشاند. در واقع او انتظار را دوباره از نو آغاز میکند.
در بخش بعدی مستند جادههای پنهان به کمپهای اسکان پناهندگان در آلمان میرویم.