وقتی که پنجم مرداد ۱۳۶۷ تلوزیونها را بردند و گفتند که روزنامه و ملاقات نداریم، فردایش روز ملاقات من با خانوادهام بود. خیلی دلم گرفت و آرزو میکردم که ای کاش این کار را یک روز دیرتر میکردند که بعد از ملاقات من باشد.
آن موقع، ۱۸ ماه بود که حکمم تمام شده بود، و حدود یکسال بود که با ۲۲ نفر دیگر در یک اتاق دربسته زندگی میکردم. درِ این اطاقها همیشه قفل بود، و در طول شبانه روز، چهار بار در را باز میکردند.
ما با ظروف و لباسهایی که باید میشستیم، به محوطهای که دو دستشویی، چند توالت و چند دوش داشت، میرفتیم. درِ آنجا را هم قفل میکردند، و برای هر نفر دو دقیقه در نظر میگرفتند.
به این حساب ما ۴۰ دقیقه وقت داشتیم که توالت برویم، حمام کنیم، لباسها و ظرفهایمان را هم بشوییم، و اگر وقتی در را باز میکردند، همه حاضر و آماده برای بازگشت به اطاقمان نبودیم، تنبیه میشدیم. نوبت بعدی حذف میشد و ما به مدت ۱۲ ساعت نمیتوانستیم از دستشویی استفاده کنیم.
این برای زندانیانی که ناراحتی کلیه یا مثانه داشتند بسیار عذابآور بود.
در هفته دو یا سه بار «هواخوری» داشتیم. به این صورت که ما را به حیاط زندان میبردند. اغلب حدود یک یا دو ساعت میتوانستیم آنجا باشیم. پنجرههای بندهای بالا که اطاقهایشان در بسته نبود، به این حیاط باز میشد. اما مقابل پنجرهها کرکرههای فلزی کشیده بودند. به همین دلیل، ما نمیتوانستیم آنها را ببینیم ولی آنها میتوانستند.
چون فاصله کرکرهها خیلی کم بود، دیدن صورت دوستانمان ممکن نبود، اما میتوانستند دستشان را از لای این کرکرهها بیرون بیاورند و با مورس زدن اخبار زندان و یا خبر مهمی از بیرون را به ما اطلاع دهند.
بعد از قطع ملاقاتها روزها با اضطراب، نگرانی و به کندی میگذشت. یک روز هنگام غروب دو تا از پاسداران زن در اطاق را باز کرده و ما را یک نفر یک نفر به بیرون در صدا کردند، و همان سه سؤال معروف را پرسیدند:
دیگر به ندرت ما را برای هواخوری میبردند، و زمان آن را هم به نیم ساعت تقلیل داده بودند.
از تعداد مواردی که برای بهداری زندان هم میبردند بسیار کاسته شده بود. تا بلاخره یک روز که یکی از بچههای اطاق را که سخت مریض بود به بهداری برده بودند؛ یکی از بچههای بند بالا به او گفته بود که هیچکس در زندان ملاقات ندارد، حتی توابها. این خبر که حتی بند توابها هم ملاقات ندارند، همه را عمیقاً به فکر فرو برده بود.
هنوز سنگینی این خبر بر فضای اتاق دربسته ما که همگی حکممان به پایان رسیده بود ولی حاضر به نوشتن تعهد و یا انزجارنامه نشده بودیم، شدیداً سایه افکنده بود، که وقت یکی از هواخوریها بچه ها برایمان مورس زدند که زنان چپی را به خاطر نماز نخواندن شلاق میزنند.
روزهای پر دلهره و سختی بود. هر بار که صدای چرخیدن کلید در بلند میشد، همه نگاهها به طرف در بر میگشت. گویا همه خودمان را برای یک آزمون مقاومت در برابر مرگ تدریجی زیر شلاق و یا ایستادن بر روی عقایدمان آماده میکردیم.
به هر روی از اواخر مهرماه ملاقاتها به تدریج شروع شد.
یکی دو روز در هفته چند نفری را برای ملاقات صدا میکردند. برنامه هواخوری مرتبتر شده بود و از میزان کنترلها هم کاسته بودند. در نتیجه ما خبر کم و کیف ملاقاتهای بند بالا را تقریباً میتوانستیم، هر روز بگیریم.
تا آخر آبان اکثر بچهها حداقل یک ملاقات رفته بودند، اما من هنوز ملاقاتی نداشتم. طبیعی بود که برای پدر و مادرم نگران میشدم. کس دیگری هم که بتواند به ملاقاتم بیاید، نداشتم. اما با خود فکر میکردم حالا که زندهام و از فشارها هم کاسته شده، خبر از خانواده هم دیر یا زود درست میشود.
***
وقتی که آزاد شدم مادرم برایم تعریف کرد که چه بر آنان گذشته است. او میگفت که وقتی ملاقاتها قطع شد، به ما گفتند که دیگر در اوین نیاید تا خبرتان کنیم.
من تلفنی با چند تا از خانوادههای زندانیان دیگر، که در طی آن سالها با هم آشنا شده بودیم، تماس داشتم. از همان اول این نگرانی بود که نکند اتفاق بدی برای بچهها بیفتد.
اوایل اگر مادری در این مورد چیزی میگفت من دلداریش میدادم، و اگر در مکالمه تلفنی بعدی من ابراز نگرانی میکردم او میگفت که نه امیدوار باش هیچ چیزی نشده و همه بچهها سلامت هستند.
بعد از حدود یک ماه و یا بیشتر شایعه و یا درستتر، خبر اعدامها، حسابی در بین خانوادهها پیچیده بود. همه نگران بودند. دیگر از آن امیدواری دادنها، شایدها و اگرهای مختلف خبری نبود. تا آنکه بالاخره از اوین شروع کردند به تلفن زدن به خانوادهها.
هرچه بر تعداد زندانیانی که ملاقات داشتند افزوده میشد، نگرانی و اضطراب ما هم شدت میگرفت. پاسدارهای سالن ملاقات فقط جوابهای سر بالا میدادند و اگر هم زیاد اصرار میکردیم با توهین و داد و بیداد میگفتند ملاقات ندارد هر وقت نوبتش شد صدایتان میکنیم.
دیگر از موقعی که تقریباً همه ملاقات داشتند، شروع کردیم به این دفتر و آن دفتر رفتن و هم چنین پیدا کردن کسی که از توی اوین به ما خبری بدهد. هر جا رفتیم یا ما را نپذیرفتند و یا اینکه میگفتند کاری از دست ما ساخته نیست بروید همان اوین، اگر آنجاست آنها وقتی که صلاح بدانند ملاقات میدهند.
ما هم دیگر از هر کسی که فامیلی، همسایهای یا آشنایی در دستگاه دولت داشت اعم از پاسدار یا حتی کارمند یک وزارتخانه خواهش کردیم که اگر میتوانند خبری از اوین به ما بدهند و یک ملاقات برایمان جور کنند.
بالاخره بعد از این در و آن در زدنهای بسیار و خواهش از این و آن، از کانالی کسی را پیدا کردیم، اول از هر چیز هم چند هدیه قالیچه ابریشمی و سکه طلا دادیم، و در انتظار ماندیم. کسی در واقع رابط ما با آن شخص بود، بعد از چند روزی به ما خبر داد که با او تماس بگیریم و آنجا به ما گفت که آن شخص میگوید: «اگر دخترشان چپ است و نماز هم نمیخواند، اول بگذارید ببینم که زنده است یا نه، بعداً دنبال ملاقات میروم، چون تقریباً همه چپهای نمازنخوان را کشتهاند».
او این جمله را آنقدر راحت و با بیتفاوتی گفت که ما به گوشهایمان شک کردیم و فقط مات و مبهوت نگاهش میکردیم. وقتی خواستم که بلند شوم متوجه شدم که زانوهایم کرخ شدهاند، همسرم زیر بازوهایم را گرفت،او هم چشمهایش پر از اشک بود. نمیخواستم کسی متوجه بشود، همتی به خودم دادم و هر دو انگار که مچاله شده بودیم از آنجا خارج شدیم.
در تمام راه تا خانه حتی یک کلمه حرف نزدیم. انگار که آن یک جمله تمام حرفهای دنیا را با خودش برده بود، و دیگر حرف و یا کلمهای برای ما نمانده بود.
کمی بعد از آنکه به خانه برگشتیم، خاله تلفن کرد که بداند ما را برای چه خواسته بودند. برایم خیلی سخت بود که جمله آن شخص را تکرار کنم، گفتم که هنوز خبر دقیقی ندارد. یکی دو تا دیگر از اقوام و دوستان هم که در جریان مسئله خبرگیری از اوین بودند زنگ زدند. به آنها هم از همین چیزها گفتم.
دلم نمیآمد که بگویم احتمالا دخترم دیگر زنده نیست. در خانه هم اصلاً حتی یک کلمه هم حرفش را نمیزدیم. انگار همه میترسیدیم که اگر به زبان بیاوریم به حقیقت تبدیل شود.
شبها تا دیر وقت بیدار بودم، نیمههای شب از خواب هراسان بیدار میشدم و فکرم همهاش به زندان میرفت و یاد مادرانی میافتادم که به جای دیدن بچهشان ساک او را تحویل گرفتند.
در طول روز تمام مدت کار میکردم، مثل یک روح سرگردان دور خانه میچرخیدم، و حرف هم نمیزدم. غذا میپختم، جمع و جور میکردم، نظافت میکردم هر کاری که خودم را مشغول کنم تا از گریه کردن خودداری کنم.
گاهی با خودم فکر میکردم که بیشتر زندانیان زن که ملاقات داشتند، شاید اشتباهی شده است. اما باز چون شنیده بودم که با بندهای در بسته بیشتر سختگیری میکنند دوباره نگرانتر میشدم.
بالاخره آن یک هفته برزخ با یک دنیا اضطراب و فکر و خیالهای وحشتناک گذشت. درست سر یک هفته آن شخص تلفن زد و گفت که دخترم زنده است، و دارند سعی میکنند که یک ملاقات حضوری برایمان ترتیب بدهند.
از خوشحالی گریه میکردم و بلند بلند میگفتم: «میدانستم، میدانستم که چیزی نشده»، پدرش هم مرتب خدا را شکر میکرد و میگفت الحمدلله، الحمدلله!
اما بعد از چند ساعت که از شدت هیجان و خوشحالی مان کاسته شد به مادران و پدرانی فکر میکردیم که عزیزانشان را از دست داده بودند.
-------------------------------------------------------------------------------
* هایده روش از آبان ۱۳۶۲ تا بهمن ماه ۶۷ در زندان اوین به سر برده است و از بنیانگذاران و فعالان «انجمن دفاع از زندانیان عقیدتی- سیاسی ایران» در بریتانیاست.
خانم روش که دارای مدرک لیسانس جامعهشناسی از ایران، و فوق لیسانسهای «برنامهریزی اجتماعی»، و «آموزش و تدریس» از بریتانیاست، پس از مهاجرت به بریتانیا در برگزاری کنفرانسها و سخنرانیها با انجمنها و گروههای علمی و فرهنگی همکاری نزدیک داشته است.
** نظرات بازتاب یافته در این نوشته، الزاماً بازتاب دیدگاه رادیو فردا نیست.
آن موقع، ۱۸ ماه بود که حکمم تمام شده بود، و حدود یکسال بود که با ۲۲ نفر دیگر در یک اتاق دربسته زندگی میکردم. درِ این اطاقها همیشه قفل بود، و در طول شبانه روز، چهار بار در را باز میکردند.
ما با ظروف و لباسهایی که باید میشستیم، به محوطهای که دو دستشویی، چند توالت و چند دوش داشت، میرفتیم. درِ آنجا را هم قفل میکردند، و برای هر نفر دو دقیقه در نظر میگرفتند.
به این حساب ما ۴۰ دقیقه وقت داشتیم که توالت برویم، حمام کنیم، لباسها و ظرفهایمان را هم بشوییم، و اگر وقتی در را باز میکردند، همه حاضر و آماده برای بازگشت به اطاقمان نبودیم، تنبیه میشدیم. نوبت بعدی حذف میشد و ما به مدت ۱۲ ساعت نمیتوانستیم از دستشویی استفاده کنیم.
این برای زندانیانی که ناراحتی کلیه یا مثانه داشتند بسیار عذابآور بود.
در هفته دو یا سه بار «هواخوری» داشتیم. به این صورت که ما را به حیاط زندان میبردند. اغلب حدود یک یا دو ساعت میتوانستیم آنجا باشیم. پنجرههای بندهای بالا که اطاقهایشان در بسته نبود، به این حیاط باز میشد. اما مقابل پنجرهها کرکرههای فلزی کشیده بودند. به همین دلیل، ما نمیتوانستیم آنها را ببینیم ولی آنها میتوانستند.
چون فاصله کرکرهها خیلی کم بود، دیدن صورت دوستانمان ممکن نبود، اما میتوانستند دستشان را از لای این کرکرهها بیرون بیاورند و با مورس زدن اخبار زندان و یا خبر مهمی از بیرون را به ما اطلاع دهند.
بعد از قطع ملاقاتها روزها با اضطراب، نگرانی و به کندی میگذشت. یک روز هنگام غروب دو تا از پاسداران زن در اطاق را باز کرده و ما را یک نفر یک نفر به بیرون در صدا کردند، و همان سه سؤال معروف را پرسیدند:
- آیا گروهات را قبول داری؟
- آیا جمهوری اسلامی را قبول داری؟
- و آیا نماز میخوانی؟
- آیا جمهوری اسلامی را قبول داری؟
- و آیا نماز میخوانی؟
دیگر به ندرت ما را برای هواخوری میبردند، و زمان آن را هم به نیم ساعت تقلیل داده بودند.
از تعداد مواردی که برای بهداری زندان هم میبردند بسیار کاسته شده بود. تا بلاخره یک روز که یکی از بچههای اطاق را که سخت مریض بود به بهداری برده بودند؛ یکی از بچههای بند بالا به او گفته بود که هیچکس در زندان ملاقات ندارد، حتی توابها. این خبر که حتی بند توابها هم ملاقات ندارند، همه را عمیقاً به فکر فرو برده بود.
هنوز سنگینی این خبر بر فضای اتاق دربسته ما که همگی حکممان به پایان رسیده بود ولی حاضر به نوشتن تعهد و یا انزجارنامه نشده بودیم، شدیداً سایه افکنده بود، که وقت یکی از هواخوریها بچه ها برایمان مورس زدند که زنان چپی را به خاطر نماز نخواندن شلاق میزنند.
روزهای پر دلهره و سختی بود. هر بار که صدای چرخیدن کلید در بلند میشد، همه نگاهها به طرف در بر میگشت. گویا همه خودمان را برای یک آزمون مقاومت در برابر مرگ تدریجی زیر شلاق و یا ایستادن بر روی عقایدمان آماده میکردیم.
به هر روی از اواخر مهرماه ملاقاتها به تدریج شروع شد.
یکی دو روز در هفته چند نفری را برای ملاقات صدا میکردند. برنامه هواخوری مرتبتر شده بود و از میزان کنترلها هم کاسته بودند. در نتیجه ما خبر کم و کیف ملاقاتهای بند بالا را تقریباً میتوانستیم، هر روز بگیریم.
تا آخر آبان اکثر بچهها حداقل یک ملاقات رفته بودند، اما من هنوز ملاقاتی نداشتم. طبیعی بود که برای پدر و مادرم نگران میشدم. کس دیگری هم که بتواند به ملاقاتم بیاید، نداشتم. اما با خود فکر میکردم حالا که زندهام و از فشارها هم کاسته شده، خبر از خانواده هم دیر یا زود درست میشود.
***
وقتی که آزاد شدم مادرم برایم تعریف کرد که چه بر آنان گذشته است. او میگفت که وقتی ملاقاتها قطع شد، به ما گفتند که دیگر در اوین نیاید تا خبرتان کنیم.
من تلفنی با چند تا از خانوادههای زندانیان دیگر، که در طی آن سالها با هم آشنا شده بودیم، تماس داشتم. از همان اول این نگرانی بود که نکند اتفاق بدی برای بچهها بیفتد.
اوایل اگر مادری در این مورد چیزی میگفت من دلداریش میدادم، و اگر در مکالمه تلفنی بعدی من ابراز نگرانی میکردم او میگفت که نه امیدوار باش هیچ چیزی نشده و همه بچهها سلامت هستند.
بعد از حدود یک ماه و یا بیشتر شایعه و یا درستتر، خبر اعدامها، حسابی در بین خانوادهها پیچیده بود. همه نگران بودند. دیگر از آن امیدواری دادنها، شایدها و اگرهای مختلف خبری نبود. تا آنکه بالاخره از اوین شروع کردند به تلفن زدن به خانوادهها.
هرچه بر تعداد زندانیانی که ملاقات داشتند افزوده میشد، نگرانی و اضطراب ما هم شدت میگرفت. پاسدارهای سالن ملاقات فقط جوابهای سر بالا میدادند و اگر هم زیاد اصرار میکردیم با توهین و داد و بیداد میگفتند ملاقات ندارد هر وقت نوبتش شد صدایتان میکنیم.
دیگر از موقعی که تقریباً همه ملاقات داشتند، شروع کردیم به این دفتر و آن دفتر رفتن و هم چنین پیدا کردن کسی که از توی اوین به ما خبری بدهد. هر جا رفتیم یا ما را نپذیرفتند و یا اینکه میگفتند کاری از دست ما ساخته نیست بروید همان اوین، اگر آنجاست آنها وقتی که صلاح بدانند ملاقات میدهند.
ما هم دیگر از هر کسی که فامیلی، همسایهای یا آشنایی در دستگاه دولت داشت اعم از پاسدار یا حتی کارمند یک وزارتخانه خواهش کردیم که اگر میتوانند خبری از اوین به ما بدهند و یک ملاقات برایمان جور کنند.
بالاخره بعد از این در و آن در زدنهای بسیار و خواهش از این و آن، از کانالی کسی را پیدا کردیم، اول از هر چیز هم چند هدیه قالیچه ابریشمی و سکه طلا دادیم، و در انتظار ماندیم. کسی در واقع رابط ما با آن شخص بود، بعد از چند روزی به ما خبر داد که با او تماس بگیریم و آنجا به ما گفت که آن شخص میگوید: «اگر دخترشان چپ است و نماز هم نمیخواند، اول بگذارید ببینم که زنده است یا نه، بعداً دنبال ملاقات میروم، چون تقریباً همه چپهای نمازنخوان را کشتهاند».
او این جمله را آنقدر راحت و با بیتفاوتی گفت که ما به گوشهایمان شک کردیم و فقط مات و مبهوت نگاهش میکردیم. وقتی خواستم که بلند شوم متوجه شدم که زانوهایم کرخ شدهاند، همسرم زیر بازوهایم را گرفت،او هم چشمهایش پر از اشک بود. نمیخواستم کسی متوجه بشود، همتی به خودم دادم و هر دو انگار که مچاله شده بودیم از آنجا خارج شدیم.
در تمام راه تا خانه حتی یک کلمه حرف نزدیم. انگار که آن یک جمله تمام حرفهای دنیا را با خودش برده بود، و دیگر حرف و یا کلمهای برای ما نمانده بود.
کمی بعد از آنکه به خانه برگشتیم، خاله تلفن کرد که بداند ما را برای چه خواسته بودند. برایم خیلی سخت بود که جمله آن شخص را تکرار کنم، گفتم که هنوز خبر دقیقی ندارد. یکی دو تا دیگر از اقوام و دوستان هم که در جریان مسئله خبرگیری از اوین بودند زنگ زدند. به آنها هم از همین چیزها گفتم.
دلم نمیآمد که بگویم احتمالا دخترم دیگر زنده نیست. در خانه هم اصلاً حتی یک کلمه هم حرفش را نمیزدیم. انگار همه میترسیدیم که اگر به زبان بیاوریم به حقیقت تبدیل شود.
شبها تا دیر وقت بیدار بودم، نیمههای شب از خواب هراسان بیدار میشدم و فکرم همهاش به زندان میرفت و یاد مادرانی میافتادم که به جای دیدن بچهشان ساک او را تحویل گرفتند.
در طول روز تمام مدت کار میکردم، مثل یک روح سرگردان دور خانه میچرخیدم، و حرف هم نمیزدم. غذا میپختم، جمع و جور میکردم، نظافت میکردم هر کاری که خودم را مشغول کنم تا از گریه کردن خودداری کنم.
گاهی با خودم فکر میکردم که بیشتر زندانیان زن که ملاقات داشتند، شاید اشتباهی شده است. اما باز چون شنیده بودم که با بندهای در بسته بیشتر سختگیری میکنند دوباره نگرانتر میشدم.
بالاخره آن یک هفته برزخ با یک دنیا اضطراب و فکر و خیالهای وحشتناک گذشت. درست سر یک هفته آن شخص تلفن زد و گفت که دخترم زنده است، و دارند سعی میکنند که یک ملاقات حضوری برایمان ترتیب بدهند.
از خوشحالی گریه میکردم و بلند بلند میگفتم: «میدانستم، میدانستم که چیزی نشده»، پدرش هم مرتب خدا را شکر میکرد و میگفت الحمدلله، الحمدلله!
اما بعد از چند ساعت که از شدت هیجان و خوشحالی مان کاسته شد به مادران و پدرانی فکر میکردیم که عزیزانشان را از دست داده بودند.
-------------------------------------------------------------------------------
* هایده روش از آبان ۱۳۶۲ تا بهمن ماه ۶۷ در زندان اوین به سر برده است و از بنیانگذاران و فعالان «انجمن دفاع از زندانیان عقیدتی- سیاسی ایران» در بریتانیاست.
خانم روش که دارای مدرک لیسانس جامعهشناسی از ایران، و فوق لیسانسهای «برنامهریزی اجتماعی»، و «آموزش و تدریس» از بریتانیاست، پس از مهاجرت به بریتانیا در برگزاری کنفرانسها و سخنرانیها با انجمنها و گروههای علمی و فرهنگی همکاری نزدیک داشته است.
** نظرات بازتاب یافته در این نوشته، الزاماً بازتاب دیدگاه رادیو فردا نیست.