با تمام وجود تلاش میکنم جلوی انفجار بغض تلنبار شدهام را بگیرم اما فشارش بیشتر از اینهاست. دستم را جلوی دهان و بخشی از صورتم به نحوی میگیرم که تا حد امکان طبیعی باشد و کسی متوجه وضعیتم نشود.
به آرامی از پشت بچهها که دور تا دور سفره غذا نشستهاند، رد میشوم و به سرعت خودم را به یک کابین توالت رسانده و خودم را در آن میاندازم و چفت در را میبندم. با یک دست جلوی دهانم را میگیرم که منفجر نشود و با دست دیگر عینکم را در میآورم.
وحشت شکستن و خراب شدن عینک آنقدر در من قوی است که بدون اینکه لازم باشد در موردش فکر کنم، به طور خودکار و با احتیاط کامل، تا کرده در جیب گشاد شلوارم میگذارم. بدون عینک قدرت دیدم پایین میآید، سردرد میگیرم و قدرت تمرکزم به شدت پایین میآید و فراهم کردن مجدد آن چند ماهی طول میکشد.
به خودم میپیچم که نگذارم صدای گریهام بلند شود. کشمکشی عجیب در من میگذرد، نمیخواهم کسی، هیچکس، عمق اندوهم را ببیند. تا به آن روز اجازه نداده بودم که پاسدارها و نگهبانان زندان در چهرهام بخوانند که از دست دادنش خرابم کرده، بند بند سلولهایم در عزایش زار میزنند.
دلم نمیخواهد بچههای زندان هم آشوبم را ببینند، نمیدانم چرا شاید برای اینکه فکر میکنم هیچکس به اندازه من او را نمیشناخت، هیچکس به اندازه من دوستش نداشت، هیچکس به اندازه من عمق دریای او را ندیده بود... بیهوده میگویم، خودخواهی من است که حتی غم او را هم برای خودم میخواهم.
باید آتشفشان رها شده را مهار میکردم اما چه کنم که از عهدهاش بر نمیآمدم. تصورش دیوانهام میکند چهرهاش، نگاهش، صدایش، معصومیتش... جلوی چشمم رژه میروند. در نظرم میآید که با آن پای لنگان ولی با تأنّی و غرور به سمت چوبه دار میرود. حتماً یک یک عزیزانش را به خاطر آورده با غم و تأسف فکر کرده که دیگر امکان دیدنشان را نخواهد داشت و چه حرفهایی که دلش میخواست به آنها بگوید که هرگز دیگر نخواهد گفت.
تا آن زمان خوب توانسته بودم تسلط بر خودم را حفظ کنم و مثل او مغرور و سربلند در بند راه بروم و نگذارم کسی ناظر حتی یک قطره اشک من باشد تا آنکه چند روز پیش دوباره تلویزیون برده شده از بند را بازگرداندند. گویا بعد از آن کشتارها حالا دیگر قافله پایان پذیرفته و زندگی به روال عادی باز میگردد.
تازه باز هم توانسته بودم حالت عادی ظاهرم را حفظ کنم تا آنکه آن روز غافلگیر شدم. دور سفره غذا نشسته بودیم و تلویزیون در راهرو با صدای بلند برنامهای پخش میکرد و ناگهان آهنگ شادی فضای بند را پر کرد. نوای شاد آن آهنگ لعنتی مثل بهمن بر تمام جسم و جانم فرو ریخت و چهره ظاهریام را درهم شکست.
شادی! آه به خاطرم آمد که شادی و زیبایی هم در دنیا وجود دارد. من که همیشه در برابر ترنمهای شاد نمیتوانستم جلوی لبخند و نرمک نرمک رقصیدنم را بگیرم، شوکه شده بودم. گویی جانم از درک تضاد شادی آن آهنگ زیبا و عظمت اندوهم در استیصال بود.
تا قبل از این آهنگ حصاری بر دور خودم تنیده بودم که خودم را محافظت کنم، که دردم در نهانخانه دلم بماند تا روزی مناسب که بتوانم با امنیت اینکه کسی نمیشنود، صدایم را رها کنم و زار بزنم. اما ترنم زیبا و شاد آن آهنگ تکانم داد، ترک برداشتم.
مدتی خودم را در توالت محبوس کردم تا راه باز شده را مسدود کنم، دردم را قورت بدهم و ظاهرم را نگاه دارم. چشمانم را مدتی با آب خنک شستم، عینکم را کمی با فاصله گذاشتم تا سرخی چشمم کمتر دیده شود. خطر از سر گذشته بود و آهنگ تمام شده بود و صدای صحبتهای معمولی از بند میآمد.
* نازلى پرتوى در آبان ۱۳۶۱ در تهران دستگیر و به ۱۲ سال زندان محکوم شد. خانم پرتوی دوران محکومیت را در زندانهاى کمیته مشترک، اوین، قزل حصار و گوهردشت سپرى کرد. او جزو آخرین دسته زندانیان زن است که در اسفند سال ۱۳۶۹، زیر عنوان «مرخصى» از زندان رها شد. برادر خانم پرتوی در سال ۶۷ اعدام شده است.
** نظرات طرح شده در این نوشته، الزاماً بازتاب دیدگاه رادیو فردا نیست.